چند وقتی بود که یواشکی " اون " رو زیر نظر گرفته بود: چشمهای آبی درخشان و لبهای صورتی رنگی که همیشه می خندید. هر کی می دیدش فکر می کرد خوشبخت ترین دختر دنیاست. اون هم همین فکر رو می کرد. واسه همین همیشه یه نیم نگاهی بهش داشت. می دیدش که چطور سالهاست یه گوشه نشسته و هنوز لبخند میزنه. یادش میومد وقتی بچه تر بود چقدر باهم بازی می کردند. وقتی رفت دانشگاه و بعدش مشغول بکار شد دیگه مثل سابق بهش سر نمیزد اما اگه احیانا نگاهش بهش می افتاد یه سلام و چاق سلامتی باهاش می کرد. بزرگتر که شد ، تنهایی مثل خوره افتاد به جونش. تازه به ذهنش رسید " اون " ممکنه چقدر تنها باشه. بهش قول داد دستهای کسی رو توی دستش بذاره که لیاقت عشقشو داشته باشه و قدر مهربونیهاش رو بدونه.
یه روز، دیدش. با اینکه توی جمع دوستانش بود اما انگار از پشت یه جعبه ی شیشه ای به همه نگاه می کرد. چیزی توی نگاهش دید که براش آشنا بود. انگار قبلا این نگاه رو دیده بود.
شب که رفت خونه، دلش پر میزد واسه دختری که سالها با لباس عروسی یه گوشه نشسته بود. پسر رو از جعبه ی شیشه ای دراورد و کنار عروس آینده اش نشوند.